Quantcast
Channel: شعر و موسیقی ـ قصه گیسو
Viewing all 593 articles
Browse latest View live

اعیاد مبارک


معینی کرمانشاهی

$
0
0

 

 

ای دل ز من بریده، ز یادم نمی روی


وی پا ز من کشیده، ز یادم نمیروی



ای رفته از برابر چشمم به کوی غیر


اشکم بدیده دیده، ز یادم نمیروی



ای ساده دل کبوترِاز باز بی خبر


وز دست من پریده، ز یادم نمی روی



آن چشم را به رویِ چه کس باز می کنی؟


ای آهوی رمیده، ز یادم نمی روی

 

 
متن کامل شعر در ادامه                              

 

ای دل ز من بریده، ز یادم نمیروی


وی پا ز من کشیده، ز یادم نمیروی



ای رفته از برابر چشمم به کوی غیر


اشکم بدیده دیده، ز یادم نمیروی



ای ساده دل کبوترِ از باز بی خبر


وز دست من پریده، ز یادم نمی روی



آن چشم را به رویِ چه کس باز می کنی؟


ای آهوی رمیده، ز یادم نمی روی



در سایه ی کدام نهالی رَوَم به خواب؟


ای نخلِ بر رسیده، ز یادم نمی روی



دانم که امشبم به سحرگه نمی رسد


ای جلوه ی سپیده، ز یادم نمی روی



تا خواند این غزل ز من آن سرو نازِ، گفت


ای بیدِ قد خمیده، ز یادم نمی روی

محمد علی بهمنی

$
0
0

 

 

        دارد دیر می شود               

پنجره ها را که بسته ای

در را که قفل کرده ای  

دیگر دلواپس چه هستی؟

       شیر ابر را که نمی توانی ببندی

            کنتور رعد را که نمی توانی قطع کنی

بیا برویم !                   

هیچ اتفاقی نخواهد افتاد      

   این خانه واژه های نسوزی دارد

    تو باز خواهی گشت              

   و همسایه ها                     

      مهربان تر خواهند شد

چندان که فکر می کنی        

دیوارتان

                     من بوده ام

عاشق اصفهانی

$
0
0

 

 

همه روی زمین را در غمت از گریه تر کردم    

 

غنیمت بود پیش از گریه هر خاکی به سر کردم    

 

 

ندانم کی بهاران رفت و کی فصل خزان آمد    

 

همان گل بود در گلشن که من سر زیر پر کردم   

    

 

ز شبهای دراز هجر او از من چه میپرسی؟

 

به عمر خویش همچون شمع یک شب را سحر کردم      

 

 

 

 متن کامل شعر در ادامه                                                        

 

همه روی زمین را در غمت از گریه تر کردم

غنیمت بود پیش از گریه هر خاکی به سر کردم

 

ندانم کی بهاران رفت و کی فصل خزان آمد

همان گل بود در گلشن که من سر زیر پر کردم

 

ز شبهای دراز هجر او از من چه میپرسی؟

به عمر خویش همچون شمع یک شب را سحر کردم

 

دریغا مردم و شد قسمت مردم جفای او

به صد امید، یاری را که من بیداد گر کردم

 

چو شمع از مردنم در این شب تاریک روشن شد

که عمر خویش صرف اشک و آه بی ثمر کردم

 

ز دست کوته ام "عاشق" نشد کار دگر ممکن

به غیر از اینکه در راه بتان خاکی بسر کردم

 

سهراب سپهری

$
0
0

 

                                                                 

اهل کاشانم

روزگارم بد نیست

تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .

دوستانی ، بهتر از آب روان .

 

و خدایی که در این نزدیکی است :

لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .

 

من مسلمانم .

قبله ام یک گل سرخ .

جانمازم چشمه ، مهرم نور .

دشت سجاده ی من .

 

 دکلمه زنده یاد خسرو شکیبایی                                  

نقاشی: اثر استاد مسعود سالمی                                

 متن کامل شعر در ادامه                                         

 

1SedayePayeAb001

http://s1.picofile.com/file/7218567090/SedayePayeAb001.mp3.html

SedayePayeAb002

http://s1.picofile.com/file/7219466983/SedayePayeAb002.mp3.html

 SedayePayeAb-3

http://s2.picofile.com/file/7219648602/SedayePayeAb_3.mp3.html

SedayePayeAb-4

http://s2.picofile.com/file/7219649779/SedayePayeAb_4.mp3.html

 SedayePayeAb-5

http://s1.picofile.com/file/7219650107/SedayePayeAb_5.mp3.html

SedayePayeAb-6

http://s1.picofile.com/file/7219650963/SedayePayeAb_6.mp3.html

SedayePayeAb-7

http://s2.picofile.com/file/7219651826/SedayePayeAb_7.mp3.html

SedayePayeAb-8

http://s1.picofile.com/file/7219652682/SedayePayeAb_8.mp3.html

SedayePayeAb-9

http://s1.picofile.com/file/7219653010/SedayePayeAb_9.mp3.html

 

اهل کاشانم

روزگارم بد نیست

تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .

دوستانی ، بهتر از آب روان .

 

و خدایی که در این نزدیکی است :

لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .

 

من مسلمانم .

قبله ام یک گل سرخ .

جانمازم چشمه ، مهرم نور .

دشت سجاده ی من .

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم

در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .

سنگ از پشت نمازم پیداست :

همه ذرات نمازم متبلور شده است .

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو

من نمازم را ، پی (( تکبیرة الاحرام )) علف می خوانم

پی (( قد قامت )) موج .

 

کعبه ام بر لب آب

کعبه ام زیر اقاقی هاست .

کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر

((حجر الاسود )) من روشنی باغچه است .

 

اهل کاشانم .

پیشه ام نقاشی است :

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود .

چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم

پرده ام بی جان است .

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .

 

اهل کاشانم .

نسبم شاید برسد ..

به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاک (( سیلک))

نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .

 

پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،

پدرم پشت زمان ها مرده است .

پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،

مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .

پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .

مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟

من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند

پدرم نقاشی می کرد .

تار هم می ساخت ، تار هم می زد .

خط خوبی هم داشت .

 

باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود .

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،

باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس آینه بود .

باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .

میوه ی کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .

آب بی فلسفه می خوردم .

توت بی دانش می چیدم .

تا اناری ترکی بر می داشت . دست فواره ی خواهش می شد .

تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .

گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .

 

شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .

فکر ، بازی می کرد

زندگی چیزی بود . مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار .

زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود .

یک بغل آزادی بود .

زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .

 

طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقک ها.

بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون

دلم از غربت سنجاقک پر.

 

من به مهمانی دنیا رفتم:

من به دشت اندوه،

من به باغ عرفان،

من به ایوان چراغانی دانش رفتم

رفتم از پله ی مذهب بالا .

تا ته کوچه شک ،

تا هوای خنک استغنا ،

تا شب خیس محبت رفتم .

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق .

رفتم . رفتم تا زن ،

تا چراغ لذت ،

تا سکوت خواهش ،

تا صدای پر تنهایی .

 

چیزها دیدم در روی زمین :

کودکی دیدم . ماه را بو می کرد .

قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد .

نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت .

من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید .

ظهر در سفره ی آنان نان بود ، سبزی بود دوری شبنم بود ،

کاسه داغ محبت بود .

من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چکاوک می خواست

و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز.

بره ای را دیدم ، بادبادک می خورد

من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید

در چرا گاه(( نصیحت )) گاوی دیدم سیر

شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : (( شما))

من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور

کاغذی دیدم ، از جنس بهار .

موزه ای دیدم ، دور از سبزه ،

مسجدی دور از آب.

سر بالین فقیهی نومید ، کوزه ای دیدم لبریز سئوال.  

 

قاطری دیدم بارش (( انشاء))

اشتری دیدم بارش سبد خالی (( پند و امثال )) .

عارفی دیدم بارش (( تنناها یاهو)) 

 

من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .

من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .

من قطاری دیدم .که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت ).

من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .

و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی

خاک از شیشه ی آن پیدا بود :

کاکل پوپک ،

خالهای پر پروانه ،

عکس غوکی در حوض

و عبور مگس از کوچه ی تنهایی .

خواهش روشن یک گنجشک ،وقتی از روی چناری به

زمین می آید .

و بلوغ خورشید .

و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح .

 

پله هایی که به گلخانه ی شهوت می رفت .

پله هایی که به سردابه ی الکل می رفت .

پله هایی که به قانون فساد گل سرخ

و به ادراک ریاضی حیات،

پله هایی که به بام اشراق،

پله هایی به سکوی تجلی می رفت.

 

مادرم آن پائین

استکانها را در خاطره ی شط می شست

شهر پیدا بود :

رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ

سقف بی کفتر صدها اتوبوس

گل فروشی گلهایش را می کرد حراج

در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست

پسری سنگ به دیوار دبستان می زد

کودکی هسته ی زرد الورا، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می کرد

و بزی ا ز (( خزر )) نقشه ی جغرافی ،آب می خورد

بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.

 

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،

اسب در حسرت خوابیدن گاری چی،

مرد گاری چی در حسرت مرگ.

عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.

برف پیدا بود، دوستی پیدابود.

کلمه پیدا بود.

آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.

سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون

سمت مرطوب حیات

شرق اندوه نهاد بشری

فصل ول گردی در کوچه ی زن.

بوی تنهایی در کوچه ی فصل

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود .

سفر دانه به گل .

سفر پیچک این خانه به آن خانه .

سفر ماه به حوض .

فوران گل حسرت از خاک .

ریزش تاک جوان از دیوار .

بارش شبنم روی پل خواب .

پرش شادی از خندق مرگ .

گذر حادثــه از پشت کلام .

جنگ یک روزنه با خواهش نور .

جنگ یک پله با پای بلند خورشید .

جنگ تنهایی با یک آواز .

جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل .

جنگ خونین انار و دندان .

جنگ (( نازی )) ها با ساقه ی ناز .

جنگ طوطی و فصاحت با هم .

جنگ پیشانی با سردی مهر .

حمله کاشی مسجد به سجود .

حمله باد به معراج حباب صابون .

حمله لشگر پروانه به برنامه ی(( دفع آفات)).

حمله دسته سنجاقک ، به صف کارگر (( لوله کشی)).

حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .

حمله واژه به فک شاعر .

فتح یک قرن به دست یک شعر .

فتح یک باغ به دست یک سار .

فتح یک کوچه به دست دو سلام .

فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .

فتح یک عید به دست دو عروسگ ، یک توپ

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر

قتل یک قصه سر کوچه خواب

قتل یک غصه به دستور سرود

قتل مهتاب به فرمان نئون

قتل یک بید به دست (( دولت))

قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ

 

همه روی زمین پیدا بود :

نظم در کوچه یونان می رفت

جغد در (( باغ معلق )) می خواند

باد در گردنه ی خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به

خاور می راند

روی دریاچه آرام (( نگین )) قایقی گل می برد

در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود

 

مردمان را دیدم

شهرها را دیدم

دشت ها را ، کوه ها را دیدم

آب را دیدم ، خاک را دیدم

نورو ظلمت را دیدم

و گیاهان را در نور ، و گیاهان را د رظلمت دیدم.

جانوررا در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.

و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.

 

اهل کاشانم، اما

شهر من کاشان نیست .

شهر من گم شده است .

من با تاب ، من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم .

من صدای نفس باغچه را می شنوم

و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .

و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت ،

عطسه آب از هر رخنه ی سنگ ،

چکچک چلچله از سقف بهار.

و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی .

و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،

متراکم شدن ذوق پریدن در بال

و ترک خوردن خودداری روح .

من صدای قدم خواهش را می شنوم

و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .

ضربان سحر چاه کبوترها ،

تپش قلب شب آدینه ،

جریان گل میخک در فکر،

شیهه پاک حقیقت از دور.

 من صدای وزش ماده را می شنوم

من صدای کفش ایمان را در کوچه ی شوق .

و صدای باران را ، روی پلک تر عشق،

روی موسیقی غمناک بلوغ

روی آواز انار ستان ها

و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،

پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،

پر و خالی شدن کاسه ی غربت از باد .

                                  من به آغاز زمین نزدیکم          

                                 نبض گل ها را می گیرم

آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت

روح من در جهت تازه ی اشیاء جاری است .

روح من کم سال است .

روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد .

روح من بی کار است :

قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .

روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .

من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .

رایگان می بخشد ، نارون شاخه ی خود را به کلاغ .

هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد .

بوته ی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .

 

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم .

مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن .

مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .

مثل یک میکده در مرز کسالت هستم .

مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.

 

تابخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر.

من به سیبی خشنودم

و به بوئیدن یک بوته بابونه .

من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم .

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد .

و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند .

من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،

رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را .

خوب می دانم ریواس کجا می روید .

سار کی می آید ، کبک کی می خواند ، باز کی می میرد .

ماه در خواب بیابان چیست ،

مرگ در ساقه خواهش

و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.

زندگی رسم خوشایندی است .

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،

پرشی دارد اندازه ی عشق .

زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.

زندگی جذبه ی دستی است که می چیند .

زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .

زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .

زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است .

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست .

خبر رفتن موشک به فضا ،

لمس تنهایی (( ماه )) ،

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر .

زندگی شستن یک بشقاب است.

 

زندگی یافتن سکه ی دهشاهی در جوی خیابان است .

زندگی (( مجذور )) آینه است .

زندگی گل به((توان )) ابدیت ،

زندگی (( ضرب )) زمین د رضربان دل ما،

زندگی (( هندسه ی )) ساده و یکسان نفس هاست .

هر کجا هستم ، باشم ،

آسمان مال من است .

پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت ؟

من نمی دانم

که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ،

کبوتر زیباست .

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد.

چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید

واژه را باید شست .

واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد

 

چتر را باید بست ،

زیر باران باید رفت .

فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .

دوست را ، زیر باران باید دید

 عشق را،زیر باران باید جست.

زیر باران باید با زن خوابید .

زیر باران باید بازی کرد .

زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر کاشت ،

 زندگی تر شدن پی درپی،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی (( اکنون )) است .

رخت ها را بکنیم :

آب در یک قدمی است

 

روشنی را بچشیم .

شب یک دهکده را وزن کنیم . خواب یک آهو را .

گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم .

روی قانون چمن پا نگذاریم

در موستان گره ی ذا یقه را باز کنیم .

و دهان را بگشائیم اگر ماه در آمد .

و نگوئیم که شب چیز بدی است .

و نگوئیم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

 

و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ ، این همه سبز .

صبح ها نان و پنیرک بخوریم

و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام .

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت .

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید

و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند .

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .

و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت .

و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .

و اگر مرک نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت .

و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد .

و بدانیم که پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه ی دریاها

و نپرسیم کجاییم ،

بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را .

 

و نپرسیم که فواره ی اقبال کجاست .

و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.

و نپرسیم که پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند .

پشت سرنیست فضایی زنده .

پشت سر مرغ نمی خواند .

پشت سر باد نمی آید .

پشت سرپنجره ی سبز صنوبر بسته است .

پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است .

پشت سرخستگی تاریخ است .

پشت سرخاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد .

لب دریا برویم ،

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت را از آب .

 

ریگی از روی زمین برداریم

وزن بودن را احساس کنیم

 

بد نگوئیم به مهتاب اگر تب داریم

( دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،

می رسد دست به سقف ملکوت .

دیده ام ، سهره بهتر می خواند .

گاه زخمی که به پا داشته ام

زیر و بم های زمین را به من آموخته است .

گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است .

و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس ) .

و نترسیم از مرگ

(مرگ پایان کبوتر نیست .

مرگ وارونه ی یک زنجره نیست .

مرگ در ذهن اقاقی جاری است .

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید .

مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان .

مرگ در حنجره ی سرخ ـ گلو می خواند .

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است .

مرگ گاهی ریحان می چیند .

مرگ گاهی ودکا می نوشد .

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد .

و همه می دانیم

ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است) .

 

در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم .

پرده را برداریم :

بگذاریم که احساس هوایی بخورد .

بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند .

بگذاریم غریزه پی بازی برود .

کفش ها را بکند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند .

چیز بنویسد .

به خیابان برود .

 

ساده باشیم .

ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک چه در زیر درخت .

 

کار ما نیست شناسایی (( راز )) گل سرخ .

کار ما شاید این است

که در (( افسون )) گل سرخ شناور باشیم .

پشت دانایی اردو بزنیم .

دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم .

صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .

هیجان را پرواز دهیم .

روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .

آسمان را بنشانیم میان دو هجای (( هستی)).

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم .

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .

نام را باز ستانیم از ابر ،

ازچنار ، از پشه ، از تابستان .

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم .

 

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم .

کاشان ، قریه چنار ، تابستان 1343

 

                                                                   

کیوان شاهبداغ خان

$
0
0

 

 

 

وقتی که آمدی

آهسته در بزن

تا نشنود دو گوش حریفان صدای عشق

دل بشنود صدای تو،  بیداد می کند

وقتی که آمدی

در،  پشت سر مبند

وقتی سلام تو را بشنود سکوت

از دست می رود

متن کامل شعر در ادامه                                                   

 

 

 

وقتی که آمدی

آهسته در بزن

تا نشنود دو گوش حریفان صدای عشق

دل بشنود صدای تو ، بیداد می کند

وقتی که آمدی

در ، پشت سر مبند

وقتی سلام تو را بشنود سکوت

از دست می رود

وانگه بهانه ات ،

بگرفته دست غم

از آن دری که تو آیی ، بدر رود

دیگر مجال ماندن بغضی به خانه نیست

گل می دهد برای تو آن  بوته یاس

خالیست خانه ،

ولی من برای تو

از روزگار دور

در گوشه ای که نبیند نگاه غیر

پنهان نموده کمی خاطرات خوش

لبخند مانده کمی ، سهم چشم تو

یک دم از این نفس ، که سلامی شود تو را

امید را به یاد تو در کنج این دلم

در گوشه ای که نشکندش سنگ روزگار ،

پنهان نموده ام

یک خرده جان ، که تو را هدیه می کنم

ای مهربان من

وقتی که آمدی

آهسته نام مرا پشت در بگو

آرام تر ، دل غمدیده را بخوان

دل تاب دیدن یکباره ات که نیست

می گیرد آن زبان طپش

می رود ز دست

ای مهربان من ، دیگر بیا

ولی ...

آهسته در بزن

 

شاید این جمعه بیاید

$
0
0


 

          گزیده ای از شعر    شاید این جمعه بیاید .. شــــــــــــاید ...   
                                             

     خدا کند که بیایی

                 شاید این جمعه بیاید .. شــــــــــــاید ...         

        خبر آمد خبری در راه است

          سرخوش آن دل که از آن آگاه است

          شاید این جمعه     بیاید...شاید 

           با همه لحظه خوش آواییم

           در به در کوچه ی تنهاییم

            ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر

          نغمه ی تو از همه پر شور تر

          کاش که این فاصله را کم کنی

          محنت این قافله را کم کنی

          کاش که همسایه ی ما می شدی

            مایه ی آسایه ی ما می شدی

       هر که به دیدار تو نایل شود

       یک شبه حلال مسائل شود

            دوش مرا حال خوشی دست داد

            سینه ی ما را عطشی دست داد

   نام تو بردم لبم آتش گرفت

       شعله به دامان سیاوش گرفت

 

          نام تو آرامه ی جان من است

         نامه ی تو خط امان من است

      ای نگهت خاست گه آفتاب

              در من ظلمت زده یک شب بتاب  

 پرده برانداز ز چشم ترم

 تا بتوانم به رخت بنگرم

    ای نفست یار و مدد کار ما

   کی و کجا وعده ی دیدار ما

شاید این جمعه

بیاید...شاید

پرده از چهره گشاید.شاید 

دانلود شعر   شاید این جمعه بیاید .. شــــــــــــاید                                     

 

 دانلود شعر   شاید این جمعه بیاید .. شــــــــــــاید

 

http://s1.picofile.com/file/6948187122/Aghasi_Emam_zaman_emam12_com_.mp3.html

 

        گزیده ای از شعر    شاید این جمعه بیاید .. شــــــــــــاید ...   
                                             

     خدا کند که بیایی

                 شاید این جمعه بیاید .. شــــــــــــاید ...         

        خبر آمد خبری در راه است

          سرخوش آن دل که از آن آگاه است

          شاید این جمعه     بیاید...شاید 

           با همه لحظه خوش آواییم

           در به در کوچه ی تنهاییم

            ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر

          نغمه ی تو از همه پر شور تر

          کاش که این فاصله را کم کنی

          محنت این قافله را کم کنی

          کاش که همسایه ی ما می شدی

            مایه ی آسایه ی ما می شدی

       هر که به دیدار تو نایل شود

       یک شبه حلال مسائل شود

            دوش مرا حال خوشی دست داد

            سینه ی ما را عطشی دست داد

   نام تو بردم لبم آتش گرفت

       شعله به دامان سیاوش گرفت

 

          نام تو آرامه ی جان من است

         نامه ی تو خط امان من است

      ای نگهت خاست گه آفتاب

              در من ظلمت زده یک شب بتاب  

 پرده برانداز ز چشم ترم

 تا بتوانم به رخت بنگرم

    ای نفست یار و مدد کار ما

   کی و کجا وعده ی دیدار ما

شاید این جمعه

بیاید...شاید

پرده از چهره گشاید.شاید

أَلَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ


احمد گلچین معانی

$
0
0

 

 

 

ای بر دلم ز هر مژه ات نیشتر، مرو

گر خون نمی کنی به دلم بیشتر، مرو

 

من از خدای خود به دعا خواستم ترا

امشب تو نیز بهر خدا، تا سحر مرو

 

داری خبر، کز آمدنت رفته ام ز خویش

تا من به خود نیامده ام بی خبر مرو

 

ای سنگ دل که سخت مهیای رفتنی

این ناله ها اگر نبود بی اثر، مرو

 

شوق من از شتاب تو افزون بود ولیک

کو جرأتی که با تو بگویم  دگر مرو؟

 

متن کامل شعر در ادامه                                            

 

ای بر دلم ز هر مژه ات نیشتر، مرو

گر خون نمی کنی به دلم بیشتر، مرو

 

من از خدای خود به دعا خواستم ترا

امشب تو نیز بهر خدا، تا سحر مرو

 

داری خبر، کز آمدنت رفته ام ز خویش

تا من به خود نیامده ام بی خبر مرو

 

ای سنگ دل که سخت مهیای رفتنی

این ناله ها اگر نبود بی اثر، مرو

 

شوق من از شتاب تو افزون بود ولیک

کو جرأتی که با تو بگویم  دگر مرو؟

 

ای سرو اگر نمی کشی از سرکشیت دست

باری ببر چو آمده ای بی ثمر مرو

 

زود از چه میروی؟ که تو دیر آمدی بدست

برپا سبک مخیز و گران کرده سر مرو

 

«گلچین» به پایت از سر جان دیر اگر گذشت

بگذر، ولی ز جای از این رهگذر مرو

 

رفتی و رفت این سخنم بر زبان قهر

خواهی که از دلم نروی از نظر مرو

 

بهادر یگانه

$
0
0

 

 

چون زلف را طراز بناگوش میکنی 

 

مهتاب را ز رشک، سیه پوش میکنی

 

 

گیرم که نام من ز لبت محو گشت و مُرد

 

یا د مرا چگونه فراموش میکنی؟

 

 

 

آغوش من به روی اجل باز مانده است

 

ای مه  تو با که دست در آغوش میکنی؟

 

 

          متن کامل شعر در ادامه            

 

چون زلف را طراز بناگوش میکنی 

مهتاب را ز رشک، سیه پوش میکنی

 

گیرم که نام من ز لبت محو گشت و مُرد

یا د مرا چگونه فراموش میکنی؟

 

آغوش من به روی اجل باز مانده است

ای مه  تو با که دست در آغوش میکنی؟

 

طوفان خون و دود دل و موج اشکها

این است سرگذشتم اگر گوش میکنی

 

ساقی حدیث باده به غیر از فسانه نیست

افسون چشم توست که مدهوش میکنی

 

سرمایه ی وجود به تاراج میدهی

یغمای جان و دل و دین و هوش میکنی

 

در تنگنای خون به غزلهای آتشین 

ای دل حدیث آن لب خاموش میکنی

 

 

رهی معیری

$
0
0

 

 

تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟

ندیده ای شب من، تاب و تب چه میدانی؟

  

به من گذار که لب بر لبش نهم، ای جام

تو قدر بوسه ی آن نوش لب چه میدانی؟

 

چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد

تو گریه ی سحر و آه شب چه میدانی؟

 

بلای هجر، ز هر درد جانگدازتر است

ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟

  

رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای

تو دل شکسته، نوای طرب چه میدانی؟

مهدی سهیلی

$
0
0

 

 

به باد گفتم: 

ای باد! عاشقم، چه کنم؟

 به خویشتن پیچید ـ

 به گرد باد بدل شد، به سوی صحرا رفت !

به آب رود نوشتم که :

عشق چیست؟ بگو!

سری به سنگ زد ونعره زنان به دریا رفت !

به آه گفتم :

پایان کار عشق، کجاست؟

زحجم سینه بر آمد زابر، بالا رفت !

به مرغ شب گفتم :

        متن کامل شعر درادامه             

 



به باد گفتم:  
ای باد! عاشقم، چه کنم؟

 به خویشتن پیچید ـ

 به گرد باد بدل شد، به سوی صحرا رفت !
به آب رود نوشتم که :

عشق چیست؟ بگو!
سری به سنگ زد ونعره زنان به دریا رفت !

به آه گفتم :

پایان کار عشق، کجاست؟
زحجم سینه بر آمد زابر، بالا رفت !
به مرغ شب گفتم :

 که جفت همدل وهمراز مهربان داری؟
دمی به ناله فتاد از گلوش، خون به چیکید

ز شاخه پر زد و با درد خویش، تنها رفت !
به برگ سبز نوشتم :

 تو همنشین گلی

 بگو حکایت خویش
جواب داد که گل :

 چو عشق ما دانست ـ

به دلبری پرداخت ـ

 دهان به ناز گشود ـ

 هزار رنگ شد از بوسه های گرم نیسم
شبی به حجله ی باغ ـ

 خبر شدیم که برگش به باد یغما رفت!
به یار گفتم :

 پیمان و مهر یاران کو؟
جواب دادبه طنز: ــ

 تمام ،‌‌ دود شد و به سوی آسمان ها رفت !

 وفا زیار، مجوی !

بلا است یار ، بلا

چه فتنه ها که بر آدم زدست حوا رفت !

سیمین بهبهانی

$
0
0

 


با او در آرزوی وفا آشنا شدم؛


اما وفا نکرد و دل از من برید و رفت.


آن آفتاب عشق - که یادش به خیر باد –


یک شامگه ز گوشه ی بامم پرید و رفت.

 


او رفت و دل به دلبرکان ِ ‌دگر سپرد،


تنها منم که دل به دگر کس نبسته ام.


گشت زمان از آن همه بی تابیم نکاست،


گویی هنوز بر سر آتش نشسته ام.

 

متن کامل شعر در ادامه                                               

 

چشمی سیاه و چهره ی، مهتاب رنگ داشت


یک روز از در آمد و بنشست و بوسه خواست.


آن بوسه جوی شوخ - که با یاد او خوشم –


اینک گذشته عمری و می جویمش، کجاست؟

 


با او در آرزوی وفا آشنا شدم؛


اما وفا نکرد و دل از من برید و رفت.


آن آفتاب عشق - که یادش به خیر باد –


یک شامگه ز گوشه ی بامم پرید و رفت.

 


او رفت و دل به دلبرکان ِ ‌دگر سپرد،


تنها منم که دل به دگر کس نبسته ام.


گشت زمان از آن همه بی تابیم نکاست،


گویی هنوز بر سر آتش نشسته ام.

 


یک دم نشد که یاد وی از سر به در کنم؛


همواره پیش دیده ی من نقش روی اوست:


این است آن دوچشم فسون ساز آشنا،


این هم لبان اوست- لب بوسه جوی اوست.

 


هر چند او شکست، ولی من هنوز هم


دارم عزیز حرمت عهد شکسته را...


هر چند او گسست، ولی من هنوز هم


دارم به دل محبت یار گسسته را...

 


گویند دوستان که: « ازین عشق درگذر،


با یار زشت منظر، یاری روا نبود


«از سینه ی ستبر و قد ِ‌سرو و روی نغز


«در او یکی از این همه خوبی به جا نبود

 


«این داستان کهن شد و این قصه ناپسند؛


«باید که ترک عشق غم آلود او کنی.


«باید ز همگنان ِ ‌فراوان این دیار

 
«همراز و همدم دگری جست و جو کنی...»

 


ای دوستان! حکایت خود مختصر کنید


کمتر سخن ز همدم و همراز آورید-


زیبا به شهر من همه ارزانی ی ِ شما:


زشت مرا، که رفت، به من باز آورید

 

 

فریدون مشیری

$
0
0

 

 

در پیش چشم خسته ی من دفتری گشود

کز سال های پیش

 چندین هزار عکس در آن یادگار بود

***

تصویر رنگ مرده ی از یاد رفته ها

رخسارِ خاک خورده ی در خاک خفته ها

چشمان بی تفاوت شان چشمه ی ملال

لبهایِ بی تبسم شان قصه ی زوال

بگسسته از وجود

پیوسته با خیال .

 

 

           متن کامل شعر در ادامه

 

 

در پیش چشم خسته ی من دفتری گشود

کز سال های پیش

 چندین هزار عکس در آن یادگار بود

***

تصویر رنگ مرده ی از یاد رفته ها

رخسارِ خاک خورده ی در خاک خفته ها

چشمان بی تفاوت شان چشمه ی ملال

لبهایِ بی تبسم شان قصه ی زوال

بگسسته از وجود

پیوسته با خیال .

***

هر صفحه پیش چشمم ، دیوار می نمود :

متروک و غم گرفته و بیمار،

هر عکس چون دریچه به دیوار !

***

انگار،

 آن چشم های خاموش ،

 آن چهره های مات

همراه قصه هاشان ــ از آن دریچه ها ــ

پرواز کرده اند  !

در موج گردباد کبود و بنفشِ مرگ

راهی در آن فضای تهی باز کرده اند .

***

پای دریچه ای

چشمم به چشم مادر بیمارم اوفتاد

ــ  یادش بخیرباد ! ــ

او، از همین دریچه به آفاق پر گشود

رفت آن چنان که هیچ نیامد دگر فرود !

***

ای آسمان تیره ی تا جاودان تهی  !

من از کدام پنجره پرواز میکنم  !

وز ظلمت فشرده ی این روزگار تلخ

سوی کدام روزنه ره باز میکنم ؟

ابوالحسن ورزی

$
0
0

         

 

نا زنینا   هنوز   می   بینم

که ترا  با  گذشته  پیوند  است

بهمان رشته ی گسسته ی عشق

دل  و جانت هنوز در بند است

 

از همان آتشی که سوخت مرا

سوز ها  در میان جان  داری

رنج  بیهوده  می بری که ز من

راز این  درد را  نهان  داری

  

داروی درد  خود مخواه  از من

که  طبیب   دل  تو  بیمار است

چون  به  آزادی  دلت  کوشد ؟

درد مندی  که خود گرفتار است

 

           متن کامل شعر در ادامه

 

         

 

نا زنینا   هنوز   می   بینم

که ترا  با  گذشته  پیوند  است

بهمان رشته ی گسسته ی عشق

دل  و جانت هنوز در بند است

 

از همان آتشی که سوخت مرا

سوز ها  در میان جان  داری

رنج  بیهوده  می بری که ز من

راز این  درد را  نهان  داری

 

از چه خواهی قرین  آ رامش

من   آشفته  ی   پریشان   را

چه کسی راه  بسته بر سیلاب

یا به زنجیر کرده  طوفان را ؟

 

آتشی در دل تو شعله ور است

گر به  ظاهر فتاده  از جوشی

بسته ای لب  بر آتش دل خویش

هم  چو  آتش فشان   خاموشی

 

من تو هردو از گذشته خویش

در  دل  خسته  درد ها  داریم

درد  هم را چگونه چاره  کنیم ؟

که  دو  صد درد بی دوا داریم

 

داروی درد  خود مخواه  از من

که  طبیب   دل  تو  بیمار است

چون  به  آزادی  دلت  کوشد ؟

درد مندی  که خود گرفتار است

 

ما  که  مست  خیال  دیروزیم

کی ز فردا ی خود خبر داریم ؟

سوی   آینده   می  رویم   ولی

چشم حسرت به پشت سر داریم

 


رمضان، ماه ضیافت الهی

حسین منزوی کامل

$
0
0

 


 

آن گاه شعر تازه ام را

 -- که شعر شعرهایم خواهد بود --

 با دست های شاعرانه ی تو ،

 بر دفتری که خالی ست

                                خواهم نوشت

 ای نام تو تغزل دیرینم در باران!

 یک شب هوای گریه

 یک شب هوای باران

 امشب دلم هوای تو کرده است

متن کامل شعر درادامه                                       

 

 

یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریا د
امشب دلم هوای تو کرده است

*

فوج اثیری دُرناها
                        در باران
شعر مهاجر است
                        که می گذرد
و آن صدای زمزمه وار
که لحظه لحظه ،
                  به من ،
                       نزدیک می شود  ،
آهنگ بال بال شعرم
شعرم هوای نشستن دارد.

*

شب را
           تا صبح
مهمان کوچه های بارانی
                                 خواهد بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را
                                  در باران
                                           خواهم شست

آن گاه شعر تازه ام را
-- که شعر شعرهایم خواهد بود
با دست های شاعرانه ی تو
بر دفتری که خالی ست
                               خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم در باران!
یک شب هوای گریه
یک شب هوای باران
امشب دلم هوای تو کرده است

 

هوشنگ ابتهاج

$
0
0

 


عمری به سر دویدم در جست وجوی یار

جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود

دادم در این هوس دلِ دیوانه را به باد

این جست و جو نبود .

 

هر سو شتافتم پیِ آن یار ناشناس

گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم

بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار

مشتاق کیستم .

     متن کامل شعر در ادامه

 

 

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار

جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود

دادم در این هوس دلِ دیوانه را به باد

این جست و جو نبود .


هر سو شتافتم پیِ آن یار ناشناس

گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم

بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار

مشتاق کیستم .


رویی شکست چون گلِ رویا و دیده گفت:

«این است آن پری که ز من می نهفت رو

خوش یافتم ، که خوش تر ازین چهره ای نتافت

در خواب آرزو...»


هر سو مرا کشید پی خویش دربه در

این خوش پسند دیده ی زیباپرست من

شد رهنمای این دلِ مشتاقِ بی قرار

بگرفت دستِ من


و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان

در دورگاه دیده ی من جلوه می نمود

در وادی خیال مرا مست می دواند

وز خویش می ربود


از دور می فریفت دل تشنه ی مرا

چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود

وانگه که پیش رفتم ، با شور و التهاب

دیدم سراب بود .


بیچاره من که از پسِ این جست و جو هنوز

می نالد از من این دل شیدا که «یار کو ؟

کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟

بنما ، کجاست او.»

 

علی محامی

$
0
0

 

  

 

بـعد ِ من شاید کتـا بـم را غروب

 هدیه گیرد یک جوان از همسرش

 یـا نویســد  دختــری در مـدرسه

 شـعری از مـن انتـهای  دفتـرش



بـعد مـن  شـاید  نـگاهی اشـکبار

 تــر کــند اشـعار  پــر درد مــرا

 یـا کــند حـس در شب تنهایی اش

 یک غــریبه غــربت ســرد مــرا



 متن کامل شعر در ادامه                                          

 

 

بعد ِ من شاید کتابـم را غروب

 هدیه گیرد یک جوان از همسرش

 یا نویسد دختری در مدرسه

 شعری از من انتهای دفترش



بعد من شاید نگاهی اشکبار

 تر کند اشعار پر درد مرا

 یا کند حس در شب تنهایی اش

 یک غریبه غربت سرد مرا



بعد من شاید نیاید هیچ کس

 بر مزار خیس من بعد از دو ماه

 یا که عکسم همچو قلب زخمی ام

 جا بماند پشت چشمانی سیاه



بعد من شاید برویند عاقب

 روی گورم جای پاهایی غریب

 یا صدایم گم شود در زیر خاک

 در میان خنده هایی دل فریب



بعد من شاید بپاشد یک رفیق

بر لبان خسته اش بذر سکوت

 یا که گوید همچو من در خلوتش

 حرف خود را با زبان یک فلوت



بعد من شاید دلی تنها شود

 در میان این همه نامردمی

 یا که شاید آخر دنیا شود

"بعد من شاید نروید گندمی"

 

 

علی اصغر واقدی

$
0
0

 

 

 

غروب  دردل تنگم دو باره خانه گرفت

دلم هوای می و گریه ی شبانه گـرفت

 

به شهر خویش غریبم ولی چه خواهد کرد

کـبوتـری کـه بـه  ویـرانه آشیانه گـرفــت

  

از آن شبی که تو از شهر ما سفر کـردی

به باغ های خـزان دیده زاغ لانه گـرفت


پس از تو دل به چه بندم؟ شکایت از چه کنم؟

زمـا نـه از منـت ای گـوهــر یگانه ، گـرفـت

 

متن کامل شغر در ادامه                                        


 

 

غروب در دل تنگم دو باره خانه گرفت

دلم هوای می و گریه ی شبانه گرفت

به شهر خویش غریبم ولی چه خواهد کرد

کبوتری که به ویرانه آشیانه گرفت

از آن شبی که تو از شهر ما سفر کردی

به باغ های خزان دیده زاغ لانه گرفت

کنون حکایت تکرار و رنگ بیزاریست

دلم از این همه آواز ابلهانه ، گرفت

به جز سیاهی و غم، روزنی نمی بینم

ستاره گم شد وشب، رنگ جاودانه گرفت

در این قفس به فغانم کسی جواب نداد

به نام شب، همه کس خواب را بهانه گرفت

پس از تو دل به چه بندم؟ شکایت از چه کنم؟

زمانه از منت ای گوهر یگانه، گرفت

به زیر گنبد شب ناله های من پیچید

دوباره دل، هوس شعر عاشقانه گرفت

Viewing all 593 articles
Browse latest View live




Latest Images